پسر حاجی و دختر سلطان
افزوده شده به کوشش: ثریا ن.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سید ابو القاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور قصه های ایرانی جلد سوم ص ۱۲۲
صفحه: از 159 تا 166
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
داستان یک حاجی ثروتمند که فقط یک پسر دارد و چون می داند دوستان نااهل زیادی دارد که فقط برای پول دور او هستند نگران اوست. پسر حاجی عاشق دختر سلطان است. قبل از مرگ حاجی به پسرش مواردی را وصیت می کند. بعد از مرگ پدر، پسر که تمام پوا هایش را بخاطر دوستانش از دست داده، تصمیم به خودکشی میگیرد و ناگهان سقف خانه فرو ریخته و سکه های بسیاری را می یابد. در نزدیکی آنها مرد فقیری با فرزندانش زندگی می کرده که به سراغ پسر حاجی می آید و به او میگوید که می تواند به او کمک کند تا به وصال دختر سلطان برسد. و سپس با پسر راهی قصرسلطان می شوند. و سرانجام با ترفندهای بسیار پسر حاجی را به وصال معشوقه اش میرساند.
حاجی ثروتمندی بود که که یک پسر داشت. این پسر روزی از نزدیک قصر دختر سلطان میگذرد و چون دختر را میبیند یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته ی او میشود. دوستان فرصت طلب و ناقلا که دور این پسر ساده لوح و زود باور را گرفته اند، او را فریب میدهند و به این اسم که او را به وصال دختر می رسانند، او را وادار میکنند تا هر روز به بهانه ای از پدر خود پولی بگیرد و ثروتی بیکران را خرج آنان کند و به هدر بدهد. حاجی که می بیند پسرش گرفتار رفقای نااهل شده او را نصیحت میکند که گول آنان را نخورد و به دنبال آنها نرود، اما گوش پسر بدهکار این حرفها نیست. حاجی چون وضع را بر این منوال می بیند پیش از مرگ به پسر خود سه وصیت میکند؛ اول آنکه از رفقای نااهل کناره کند دوم آنکه اگر خواست خانه اش را بفروشد ابتدا کلوندان آن را خراب کند و باز بسازد و بعد از آن هر چه دلش خواست بکند سوم آنکه اگر به سختی افتاد و هستی خود را از کف داد و به فکر خودکشی افتاد طناب دار را به تیر میانی سقف بیاویزید. پدر می میرد و پسر بعد از مدتی ثروت خود را به باد میدهد و رفقا از دور او پراکنده میشوند. کلوندان را خراب میکند و چون برای بازسازی آن سخت به زحمت می افتد از فروختن خانه منصرف میشود و چون از تنگدستی و بی اعتباری و بی آبرو شدن به تنگ می آید و میخواهد خود را حلق آویز کند، طناب را به تیر معهود میبندد، تیر میشکند و از سوراخ سقف سکه های زر به زمین می ریزد و پسر خوشحال و شادمان میشود. در همین وقت می بیند در می زنند. به در خانه میرود میبیند پیرمرد فقیر همسایه است. بعد از سلام و احوالپرسی پیرمرد میگوید پسر حاجی آمده ام با تو چند کلمه حرف بزنم و آنگاه میگوید تو میدانی که من مردی بسیار فقیرم و چند کودک بی مادر دارم از روزی که پدرت فوت کرد تو هر شب با رفقایت در این خانه خوش خوردید و خوش گذراندید بی آنکه یک مرتبه لااقل یک مقدار از آن غذاهایی که زیاد می آوردی و بدور می ریختی برای من بیاوری تابچه های من گرسنه نخوابند. اما من میدانستم که آخر یک روز رفقایت که ترا دست خالی دیدند تنهایت می گذارند و حتی ترا به معشوقت هم نمی رسانند پسر می پرسد مگر شما هم می دانی که من عاشق دختر سلطان هستم؟ پیرمرد میگوید بله من از تمام کارهای تو با خبر هستم و سرانجام پسر حاجی و پیرمرد دست دوستی به هم می دهند و قرار میشود هر چه پیرمرد میگوید پسر حاجی بشنود تا او را به دختر سلطان برساند. صبح روز بعد به اتفاق به بسوی قصر دختر سلطان راه می افتند. در میان راه به گله گوسفندی میرسند و پیرمرد به پسر حاجی میگوید یکی از این بزغاله ها را به دوش بگیر برویم. پسر حاجی میگوید بزغاله میخواهی چکار کنی؟ پیرمرد می گوید تو کار نداشته باش. من هر چه میگویم بکن. پسر حاجی بزغاله ای را به دوش میگیرد و میروند تا به پای قصر دختر سلطان میرسند. پیرمرد به جوان می گوید دست و پای بزغاله را لب این جوی آب ببند و یک چاقو بگیر و نوک چاقو را به تن و بدن بزغاله بزن. جوان چنین میکند. سر و صدای بزغاله بطوری بلند میشود که به گوش دختر سلطان میرسد و به کنیزش میگوید برو ببین پای قصر چه خبر است. کنیز لب قصر میآید و نگاه میکند و ماجرا را می بیند و به دختر سلطان خبر میدهد. دختر سلطان خود از جای بلند میشود و می آید لب قصر میبیند مثل اینکه این دو نفر میخواهند بزغاله را بکشند ولی بلد نیستند. دختر سلطان با صدای بلند از پیرمرد میپرسد میخواهید چکار کنید؟ پیرمرد میگوید میخواهیم این بزغاله را بکشیم و گوشت آن را بپزیم بخوریم. در همین وقت به جوان اشاره میکند که «ببین! خوب تماشا کن! آنوقت دختر سلطان در مقابل حرف پیرمرد زیرک که میگوید « ما کجا گوسفند کشته ایم که بلد باشیم، زیر گلوی خود را به آن دو نفر نشان میدهد که اینجای گلوی بزغاله را با چاقو ببرید و انگشت خود را چند مرتبه به گلوی خود میکشد که چاقو را اینطور بکشید به گردن بزغاله و اینطور ببرید و سرش را از تن جدا کنید. باز پیرمرد به جوان میگوید خوب زیر گلو و سر و سینه او را تماشا کن! و جوان که قلبش لبریز عشق شده بود به لرزه می افتد و به تماشا مشغول میشود و به پیرمرد میگوید چه کردی که آتش عشق او بیشتر از پیش در سینه من شعله ور شد؟ پیرمرد میگوید اگر تو حوصله بخرج بدهی من همین امشب کار را یکسره میکنم. خلاصه سر بزغاله را میبرند و باز به دستور پیرمرد جوان با نوک چاقو و سنگ و خود او با چوب می افتند به جان بزغاله. دختر سلطان دوباره از کنیز می پرسد سر و صدا برای چیست؟ و کنیز می آید و دیده ها را به خانم خود خبر می دهد. دختر سلطان دو مرتبه لب قصر می آید و پیرمرد میگوید می خواهم پوستش را بکنیم و گوشت او را بخوریم و خلاصه دختر پای راست خود را بالا می زند و انگشت خود را به بند پای خود میگذارد و میگوید اینجای بزغاله را سوراخ کن و.... خلاصه ترتیب پوست کندن پوست گوسفند را به آنان یاد میدهد و پیرمرد باز نشان میدهد که در همه کار ناشی و نابلد است و دختر سلطان به کنیز دستور میدهد تا قابلمه و بادیه و قاشق به آنان بدهد و باز پیرمرد قابلمه را دمر روی دو تا سنگ لب اجاق میگذارد و به جوان میگوید که با مشت خود از جوی آب روی گوشت و اجاق آب بریزد و آبها داخل آتش می ریزد و خاموش می شود و پیرمرد هم دمر میخوابد و زیر قابلمه فوت میکند و دود تمام قصر دختر سلطان را فرا میگیرد و دختر سلطان از کنیز میپرسد اینهمه دود چیست و کنیز چون کارهای خنده آور آن دو نفر را میبیند پیش بانوی خود می آید و خنده کنان میگوید بانوی من! من در عمرم چنین آدمهایی ندیده ام مثل اینکه در بیابان به دنیا آمده اند و در بیابان هم بزرگ شده اند. بلند شوید و بیائید ببینید چکار میکنند و دختر لب قصر می آید و قدری تماشا میکند و خنده اش می گیرد و به کنیز خود میگوید برو آنها را به قصر بیاور و گوشت آنها را برایشان غذا درست کن و از آنها پذیرائی کن . چون کنیز آنها را به قصر دعوت میکند به حیله پیرمرد هیچکدام از جا بلند نمیشوند و پیرمرد به کنیز میگوید: ما هر جا میخواستیم برویم مادرهامان دستمان را میگرفتند و راه میبردند برای اینکه ما بلد نیستیم راه برویم. کنیز قصه را به دختر سلطان میگوید و دختر سلطان به کنیز میگوید عیبی ندارد. تو برو دست آن پیرمرد را بگیر من هم دست جوان را میگیرم و آنها را به داخل قصر می بریم. هر دو می آیند و کنیز دست پیرمرد و دختر سلطان دست جوان را می گیرند و به داخل قصر میبرند ولی موقعی که دختر سلطان دست جوان را می گیرد میبیند رنگ جوان تغییر کرده و قلبش چنان میزند که گویی در سینه او یک هزار قلب کار میکند. خوب که متوجه میشود میبیند نگاه جوان و سبز و سرخ شدن و تغییر حالات او به یک چنین آدمی (بیابانی) نمی ماند و موقعی که او را نگاه میکند او سر خجلت به زیر می افکند ولی تا او را نگاه نمیکند او به چشمانش خیره میشود و خلاصه از چهره جوان میخواند که او بزرگ زاده و تربیت دیده است. دختر سلطان آنها را به مهمانخانه قصر خود میبرد و به کنیز دستور پختن غذاهای بسیار خوبی میدهد و سفره میگسترند و غذاها را جلو آنان می گذارد و به حیله و اشاره پیرمرد هر دو نفر غذاها را به سر و صورت خود می ریزند. بعد از مدتی که کنیز به فرمان دختر سلطان می آید تا سفره را جمع کند می بیند آنها دهان خود را بسته اند و غذاها را به سر و روی خود میریزند. کنیز جوان و پیرمرد را به لب جوی میبرند و دست و روی آنها را پاکیزه می شویند و.... بانو به دهن جوان غذا میگذارد و کنیز هم به دهن پیرمرد. اما دختر سلطان از فکر جوان بیرون نمیرود. هرچه او را برانداز میکند میبیند جوانی است بسیار زیبا و خوش قامت. خوب! هر چه باشد از قدیم گفته اند بزرگ زاده، بزرگ زاده را می شناسد و گدازاده هم گدازاده را ... ولی باز حرفی به زبان نمی آورد. غذا که تمام می شود بعد از ظهر بوده پیرمرد زیرک که مراقب دختر و جوان بوده میگوید ای بانوی مهربان! شما که امروز درباره ما زحمت بسیار کشیده ای امشب را هم یک جایی به ما بده تا بخوابیم و فردا صبح از این شهر برویم. ما امشب در این شهر راه به جایی نداریم. دختر سلطان میگوید بسیار خوب امشب را شما اینجا بمانید هر وقت که میخواهید بروید. نزدیک غروب که میشود پیرمرد یواشی به جوان میگوید من باید هر طوری شده یک سری به بچه هایم بزنم و قوت و غذائی به آنها بدهم و برگردم. و از جا بلند میشود و به دختر سلطان می گوید من میروم در شهر کمی گردش کنم. زود بر میگردم. دختر سلطان می پرسد رفیقت هم با تو می آید؟ پیرمرد میگوید نه او میگوید خسته ام نمی آیم . پیر مرد از قصر خارج میشود و دختر سلطان برای اینکه چیزی بفهمد به یکی از غلامهای خود میگوید تو باید دنبال این پیرمرد بروی. هر کجا که او می رود و هر کاری که او میکند و تا موقعی که بر میگردد همه را تو باید با خبر شوی اما بشرطی که ترا نبیند، اگر او از رفتن تو به دنبال خودش بو ببرد دستور می دهم سرت را از تنت جدا کنند. غلام میگوید بچشم و سایه به سایه پیرمرد راه می افتد. پیرمرد موقعی که وارد خانه اش میشود یادش میرود در را ببندد. غلام هم آهسته وارد منزل میشود و پشت دیواری می ایستد. بچه ها خوشحال می شوند و می پرسند پدر از صبح تا حالا کجا بودی؟ همسایه مان پسر حاجی چطور شد؟ چرا او نیامد؟... پیرمرد میگوید بچه ها هیچی نگویید که کار پسر حاجی را درست کرده ام و او فعلا پیش معشوقه اش نشسته. باز در جواب بچه ها که از چند و چون قصه میپرسند جواب میدهد: به هر وسیله بود کاری کرده ایم که امشب را مهمان دختر سلطان هستیم. من آمدم یک سری به شما بزنم و بگویم که امشب نمی آیم و بر میگردم به قصر بلکه به یاری خدا یک کاری بکنم که این جوان بیچاره بعد از چند سال - که چقدر پول خرج کرده - به وصال معشوقه اش برسد. آخر این جوان حتی دست به خودکشی زد ولی از جایی که خدا نمی خواست او بجای آنکه کشته شود صاحب چقدر سکه های طلا شدا... و بچه ها میگویند پدر! ما همه اینها را میدانیم برو به امید خدا بلکه بتوانی به این جوان دل شکسته کمکی بکنی ...غلام زودتر از پیرمرد خود را به قصر میرساند و تمام قضایا را برای دختر سلطان تعریف میکند و دختر سلطان هم میفهمد که این جوان مدتها است که عاشق و دلباخته اوست و به کمک آن پیرمرد به این راه پیش او آمده. اما دختر سلطان هم از همان نگاه اول مهر جوان در دلش جا میگیرد و عاشق او می شود از این مطلب به کنیز خودش هیچ دم نمیزند . پیرمرد می آید و او را نزد رفیقش میبرند و شب میشود و دختر سلطان دستور شام میدهد و شام می آورند و باز به کنیزش میگوید مثل ظهر تو به دهان پیرمرد غذا بگذار من هم بدهان جوان میگذارم و مطابق ظهر غذای جوان را به دهانش میگذارد ولی دقیقه به دقیقه علاقه اش به آن زیادتر میشود برای اینکه حالا دیگر میدانسته که به دهن یک دیوانه غذا نمی گذارد و به عاشق دلباخته خودش دارد غذا میدهد. جوان هم که میبیند رفتار و کردار دختر سلطان با او طور دیگری است گاهی آهسته دست دختر را می فشارد. موقعی که غذایشان تمام میشود دختر دستور میدهد آنها را به اطاق خواب ببرند تا بخوابند. پیرمرد به جوان میگوید من می ایستم و رختخواب را روی سرم می اندازم تو هم سرت را زمین بگذار و پاهات را به هوا بلند کن و رختخواب را روی پایت بینداز و هر دو تا همین کار را میکنند. دختر سلطان دیگر میدانسته کارهای آنها ساختگی است و برای خوابیدن هم یک کلکی سوار خواهند کرد به کنیزش میگوید برو ببین خوابیده اند یا نه، کنیز وقتی به اطاق خواب آنها نزدیک میشود فریاد زنان بر میگردد. دختر میپرسد ترا چه میشود؟ می گوید آنها یک طوری خوابیده اند که من میترسم به آنها نزدیک شوم. دختر میگوید برویم ببینیم چه شده و با همدیگر می آیند توی اطاق خواب و دختر از آنها می پرسد چرا اینطور خوابیده اید؟ مگر خوابیدن هم بلد نیستید؟ آنها هم میگویند: نه، ما هر شب که میخواستیم بخوابیم مادرهامان پهلوی ما می خوابیدند. امشب که مادرهامان پهلوی ما نیستند نمی توانیم بخوابیم. در این وقت دختر سلطان رو میکند به پیرمرد و میگوید دیگر لازم نیست برای من دیوانه بازی در آورید من از تمام کارها با خبر شده ام، من فهمیدم که این جوان چندین سال است که عاشق من است و نتوانسته به وصال من برسد؛ من هم که فهمیده ام جوانی است صحیح و سالم من هم او را دوست داشته ام؛ امشب را درست بخوابید فردا صبح دستور میدهم تمام شهر را آئین ببندند و خودم را به عقد این جوان در می آورم و مزد دست تو و زحماتی که برای او کشیدی کنیزم را هم به عقد تو در می آورم . دختر اینها را میگوید و میرود. جوان که از خوشحالی نمی داند چکار کند دست گردن پیرمرد میکند و روی او را میبوسد و آن شب هر دو تا از خوشحالی نمی خوابند. صبح که میشود دختر سلطان دستور می دهد تمام شهر را آئین ببندند و خودش را به عقد پسر حاجی و کنیز خودش را هم به عقد پیرمرد در می آورد و هفت شبانه روز جشن و سرور برپا میشود. همانطور که آنها به مراد و مطلبشان رسیدند الهی شما هم به مراد و مطلبتان برسید.